آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

آرمین عشق مامان و بابا

بدون عنوان

خیلی دلم میخواد شعر برات بخونم و قصه برات تعریف کنم. اما شما اصلا همچین اجازه ای به ما نمی دی از بس شیطونی.فقط میخوای بازی کنی. از آموزش هیچ خبری نیست. منم تصمیم گرفتم شعرهایی که دوست داشتم باهات کار کنم توی وبلاگت بنویسم که بعدا نگی مامان در حقم کوتاهی کرد.   خرگوش کوچولو   خرگوش من چه نازه     گوشهاش چقدر درازه مثل بخاری گرمه         چه خوشکل و چه نرمه دستهاشو پیش میاره        به روی هم میذاره میخوره برگ کاهو           میپره مثل آهو   گاو     ...
25 خرداد 1391

بدون عنوان

نگاه می کنم  نمی بینم              چشم های مرا هوای تو پر کرده گوش می کنم نمی شنوم            گوش مرا صدای تو پر کرده ای چشم من ، بدون تو نابینا ای گوش من ، بدون تو ناشنوا با من بمان، همیشه بمان با من با من بمان، همیشه بمان با من ...
25 خرداد 1391

بدون عنوان

چند روز پیش رفتیم خونه عمه. (البته عمه مامانی و بابایی شما عمه نداری.) گفتیم دست خالی نریم خونشون چون تازه خونه رو عوض کرده بودند رفتیم یه هدیه بخریم. شما با عمو غلام و ساغر رفتی تو یه مغازه دیگه وقتی اومدید بیرون دیدیم یه سرویس قابلمه خریدی البته اسباب بازی     . کلی خندیدیم بابایی می گفت پسرم میخواد سامان گلریز بشه. خلاصه رفتیم خونه ی عمه. شما برامون کلی آشپزی کردی. وقتی سفره پهن شد قابلمه هاتو گذاشتی سر سفره و گفتی بخورین ماهی درست کردم. ما هم اول غذایی که شما پخته بودی رو خوردیم بعد غذایی که عمه درست کرده بود. اما خوب شد چون به بهانه ی قابلمه ها شما که چند وقتی بود درست غذا نمی خوردی یه شام حسابی خوردی. قربونت برم عزیز د...
22 خرداد 1391

بدون عنوان

امروز بابا اشکان استخرت رو برات برد توی زیرزمین باد کرد و پر آب کرد تا بتونی توش بازی کنی. چنان با لذت بازی می کردی و توی آب بالا و پایین می پریدی که حیفم اومد از اون صحنه ها عکس نگیرم و توی وبلاگت نذارم. قربون خنده هات برم.     ...
21 خرداد 1391