آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

آرمین عشق مامان و بابا

یه خاطره بد برای بابا و عمو افشین

رفته بودیم شیراز برای مراسم عقد عمو افشین. اون موقع تو 2 ساله بودی.شب که برگشتیم خونه عمو می خواست ماشینش رو بیاره داخل پارکینگ. تو هم دنبالش رفتی. عمو تو رو گذاشت توی ماشین و  در رو بست. همون موقع درهای ماشین قفل شده بود و تو توی ماشین گیر افتاده بودی . دیدیم عمو زنگ در رو زد و به بابا اشکان گفت  بیا پایین. بابایی رفت و فهمید که تو توی ماشین هستی.تا عمو افشین آژانس گرفته بود و رفته بود سوئیچ زاپاس رو بیاره تو توی ماشین گریه می کردی و به بابایی التماس می کردی که از ماشین بیاریش بیرون. بابایی هم که اعصابش خورد شده بود و کاری از دستش بر نمی اومد. خلاصه تا عمو افشین رسید و در ماشین رو باز کرد تو خودت رو هلاک کردی. وقتی از ماشین اومد...
7 آذر 1390

شاهکار گل پسر

یه شب نشسته بودیم داشتیم فیلم نگاه می کردیم . فیلم مورد علاقه من بود. گل پسر اومدی و گفتی می خوام CD نگاه کنم. من  به بابایی گفتم من میخوام فیلم رو تماشا کنم برای آرمین روی لپ تاپ فیلم بگذار. خلاصه  ما در حال تماشای فیلم بودیم و داشتیم نسکافه می خوردیم. تو هم جلوی لپ تاپ داشتی نسکافه می خوردی . یک دفعه گفتی اه خاموش شد. به خودمون اومدیم دیدیم بله! لیوان نسکافه رو خالی کرده بودی روی لپ تاپ. ما شوکه شده بودیم و نمی دونستیم چکار کنیم. دعوات کنیم ! نکنیم !هیچی دیگه خلاصه یه ضرر حسابی به بابایی زدی . بابایی گفت فدای سر پسرم . مقصر خودمون بودیم که لپ تاپ رو گذاشتیم جلوی بچه و حواسمون بهش نبود. این هم از شیرین کاری آقا آرمین. ...
27 آبان 1390

خاطرات دوران بارداری مامانی

روز ١٥ اسفند بود. با بابا اشکان رفته بودم دکتر برای چکاب سالانه. همون روز روز تولد مامانی هم بود. قرار بود شیرینی بگیریم بریم خونه مامان فریبا و بابا علی.     وقتی داخل مطب رفتم به دکتر گفتم خانم دکتر احساس می کنم درونم داره یه اتفاقاتی می افته گفت مشکوکی و باید بری آزمایش. رفتم آزمایش دادم تا جوابش اومد آماده بشه دل توی دل من و بابایی نبود . وقتی جواب رو گرفتیم از یه طرف شوکه شده بودم و از یه طرف خوشحال،آخه می دونی مامانی ما هنوز خیلی آمادگی نداشتیم و این اتفاق یعنی ورود تو به زندگیمون خیلی برامون غیر منتظره بود . جواب رو نشون دکتر دادیم دکتر گفت بله ، باید منتظر یه شاهزاده کوچولو باش ی. بابایی رو اگه می دیدی...
17 مهر 1390

قضیه پستانک خوردن و شیر خشک خوردن آرمین

پسرم شرمنده. من سر کار می رفتم و مرخصی زایمان هم نداشتم. فقط 1 ماه پیشت بودم. برای همین مجبور شدم بهت شیر خشک بدم تا گرسنه نمونی. البته شیر خشک رو 6 ماه بیشتر نخوردی . یه روز توی مطب دندانپزشکی شیشه شیرت رو زدی زمین و شکستی بعد از اون هر شیشه ای که برات می خریدم رو نگرفتی. من هم دیگه غذای کمکی رو شروع کردم و تو دیگه شیر خشک نخوردی. اما پستانک رو تا یک سال و نه ماه خوردی اما اون رو هم شکر خدا به راحتی کنار گذاشتی .تو خیلی پسر گلی هستی. ...
31 مرداد 1390

سرما خوردگیت توی چهل روزگی

توی چهل روز اول تولدت سرما خوردی .  وای که من و بابایی داشتیم دیوونه می شدیم. شبها بالای سرت می نشستیم و مراقب بودیم که تبت بالا نره . خیلی دلم می سوخت که داشتی  عذاب می کشیدی.مامان بزرگ مامانی می گفت پنبه رو گرم بکنیم و بذاریم روی سرت ما هم این کار رو کردیم عکس هم ازت گرفتیم خیلی با مزه شده بودی. اما نمی دونم سی دی عکسها رو کجا گذاشتم هر وقت پیداش کردم عکسشو برات می ذارم تا ببینی چه با مزه شده بودی.عزیزم انشاءاله هیچوقت مریض نشی و همیشه سلامت باشی. ...
31 مرداد 1390

نحوه خوابیدنت بعد از به دنیا اومدن

پسر دلبندم بعد از به دنیا اومدنت ما ماجراها داشتیم تا فهمیدیم که تو رو باید چطوری بخوابونیم. موقع خواب که می شد شروع می کردی به گریه کردن اینقدر گریه می کردی که ما فکر می کردیم جاییت درد می کنه خلاصه تجویزهای گیاهی و غیر گیاهی شروع می شد. حتی دکتر هم بردیمت. بعد از چند وقت بالاخره فهمیدیم که ای بابا تو مدل خوابیدنت با بقیه فرق می کنه و علت گریه هات هم همینه. باید می گرفتیمت توی بغل  و باهات راه می رفتیم و م ی تابوندیمت تا بخوابی. البته ناگفته نمونه تا این لحظه که 2 سال و 9 ماه داری بیشتر موقع  ها همین طوری می خوابی فقط شانسی که من آوردم اینه که بیشتر موقع ها می خوای توی بغل بابات بخوابی وگرنه من نمی دونم چطوری می تونس...
31 مرداد 1390