آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

آرمین عشق مامان و بابا

مهد کودک

1391/11/21 16:43
1,777 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقتیه میخوام قضیه مهد کودک رفتنت رو برات بنویسم فرصت نکردم. امروز بالاخره تا از مدرسه اومدم  کارهامو کردم ناهار فردا رو هم درست کردم و نشستم پای کامپیوتر .

بعد از کلی کلنجار رفتن با بابایی که آرمین باید امسال به مهد بره بالاخره موفق شدم راضیش کنم. بابایی می گفت شما هنوزکوچولویی  و مهد رفتن برات زوده. سال دیگه باید بری مهد. اما من می گفتم آرمین شیطونه. برای آموزش توی خونه اصلا با من همکاری نمی کنه. همه اش نشسته پای تلویزیون باید بره مهد. خلاصه بالاخره به این شرط که قید و بندی توی ساعت رفت و آمد نداشته باشی و هر وقت هم که میلت نبود نری راضی شد که شما رو بذاریم مهد. بعد از راضی کردن بابایی نوبت رسید به پیدا کردن یه مهد خوب. خیلی پرس و جو کردم و جاهای مختلف رو گشتم.آخه یه محدودیت دیگه که داشتیم این بود که می خواستم یه مهد نزدیک خونه باشه که اگه بابایی نتونست شما رو ببره مامان فریبا راحت بتونه ببردت مهد. خلاصه گشتیم و گشتیم یه روز به طور اتفاقی از جلوی یه موسسه خلاقیت رد شدیم به بابایی گفتم خوبه بریم اینجا رو ببینیم شاید به درد خورد. (با توجه به چیزهایی که شنیده بودم بدم نمی اومد اونجا ثبت نامت کنیم). رفتیم و با یکی از مربی های اونجا صحبت کردیم. با توجه به گفته های مربی اونجا رو مناسب دیدیم و تصمیم گرفتیم ثبت نامت کنیم. شما هم کلی علاقه نشون دادی و می خواستی همون روز بری داخل مهد . ما هم خوشحال گفتیم آخ جون خدا رو شکر آرمین خیلی به مهد رفتن علاقه داره و هیچ مشکلی نیست.

وسایل مورد نیاز رو خریدیم و شد اول مهر و شما با علاقه تمام از زیر قرآن رد شدی و با بابایی و مامان فریبا رفتی مهد. ( من نبودم آخه من هم از اول مهر باید می رفتم مدرسه). روز اول با خوبی و خوشی به پایان رسید و شما با توجه به علاقه ای که داشتی با گریه از اونجا اومدی بیرون یعنی نمی خواستی بیای خونه. ما هم سرمست از اینکه شما چقدر به مهد علاقه مند هستی.

روز دوم هم با بابایی رفتی مهد. اما فقط تا دم در و شروع کردی به گریه کردن که نمی خوام برم داخل. آخه چرا؟ از اون روز استرس ها و دردسرهای ما شروع شد. هر روز با هزار بدبختی و با گریه و زاری لباس می پوشیدی و یه قشون آدم باید باهات می اومد تا شاید شما رضایت بدی و بری کلاس.

یه روز بابایی با مامان فریبا, یه روز بابایی با خاله یلدا، یه روز باباعلی و مامان فریبا یه روز بابا علی و خاله یلدا. یه روز می گفتن باباش لوسش کرده باهاش نیاد یه روز می گفتن مامان بزرگش لوسش کرده باهاش نیاد و.....



هیچی من هم از یه طرف کلاس خودم رو داشتم از یه طرف دلم شور می زد که آرمین چکار کرد یعنی امروز رفت؟ فقط تا فرصت گیر می آوردم تلفن به دست پرس و جو می کردم چی شد؟ آرمین رفت؟ نرفت؟ با کی رفت؟ گریه کرد؟ نکرد؟ توی کلاس رفت؟ چی بهش یاد دادن؟ خلاصه چکار داری گل پسر. دو سه هفته ای بساط ما همین شده بود. از یه طرف استرس تو رو داشتم که چرا اینجوری شده و چکار کنم که توی کلاس بند بشی از یه طرف غرغرهای بابا اشکان بود که بهت می گم این بچه کوچیکه هنوز زوده بره مهد. از طرف مهد پیشنهاد دادن که بیاید با مشاور صحبت کنید مشکل از تربیت شماست و بچه رو خیلی لوس کردید و به حرف هیچ کس گوش نمی کنه و .... خلاصه از مدرسه اجازه گرفتم که اون روز رو نرم و بیام ببینم اصلا محیط مهد چطوریه؟ مربی کیه؟ رفتم داخل مهد. دیدم یا خدا. اینجا مهده یا حمام عمومی؟ اینقدر شلوغ و اینقدر فضا کوچک که من که یه آدم بزرگ بودم عصبی شده بودم دیگه چه برسه به بچه کم سن و سال. اینقدر سر و صدا زیاد بود که مربی ها باید با صدای بلند با بچه ها صحبت می کردند تا بچه ها بشنون چی می گن. فضا هم اینقدر کم بود که وقتی مربی یه کلاس میخواست بچه ها رو از کلاس بیاره بیرون بازی کنن باید می رفتن پشت در کلاسهای دیگه می نشستن. حالا حسابش رو بکن ببین چه خبر بود. من هم به مشاور گفتم همین جا توی سالن بشینیم صحبت کنیم.آخه می خواستم ببینم چه خبره. خلاصه همین طور که با مشاور حرف می زدم حواسم به شما هم بود که ببینم چکار می کنی. دیدم به به مربی اصلا عین خیالش نیست که شما از کلاس میای بیرون. اصلا هیچ تلاشی برای جذب شما برای نشستن توی کلاس نمی کنه. هر وقت دلت می خواست میومدی بیرون و هر وقت دوست داشتی می رفتی توی کلاس تازه وقتی می اومدی بیرون خانم در کلاس روهم از داخل می بست وقتی می خواستی بری داخل کلی باید در می زدی تا  توی اون سر و صدا مربی کی صدای در رو بشنوه. کلی از والدین هم که می اومدن اونجا می نشستن. خلاصه یه فضای استرس آور و شلوغ که من هم حاضر نبودم اونجا برم چه برسه به تو بچه ی سه چهار ساله. تا از مهد اومدم بیرون به بابایی گفتم اصلا دلم نمی خواد آرمین دیگه بیاد اینجا. بریم یه جای دیگه سراغ دارم که خیلی بهتر از اینجاست خودت هم بیا ببین اگه خوب بود می بریمش اونجا. با بابایی رفتیم اون یکی مهد رو دیدیم و به نظرمون بد نیومد . با مدیر مهد صحبت کردیم قرار شد یه هفته امتحانی بری اگه از اونجا خوشت اومد و بهانه گیری نکردی بری به همون مهد.

اینجا هم اولش داشتی یه کم ادا در می آوردی اما به بابایی گفتم محل نذار. صبح که شد لباس تنش کن و ببر تحویلش بده و بیا . اگه گریه هم کرد یه کم تحمل کن. همین کار رو هم کردیم. خدا رو شکر دیگه این مهد رو پذیرفتی و مربی ها هم فوق العاده همکاری کردن تا تونستن شما رو جذب کنن. واقعا باید ازشون تشکر کنم که اینقدر اهمیت میدن به اینکه یه بچه بتونه خودش محیط رو بپذیره.مهد قبلی با اینکه خیلی اسم و رسم دار بود و کلی برای خودشون کلاس میذاشتن که ما بهترین هستیم و ... حتی اصول روانشناسی برخورد با بچه رو هم بلد نبودن. مدیر مهد اصلا هیچ ارتباطی با بچه ها نداشت بر خلاف اونجا توی این یکی مهد مدیر صبح با روی گشاده و باز خودش میاد بچه رو از پدر و مادر تحویل می گیره و ارتباط عاطفی بالایی با بچه ها برقرار می کنه. واقعا چقدر تفاوت بین مدیریت ها و بین آدمها وجود داره.

این ماجرای مهد رفتن شما بود. البته امسال هدف این بود که شما با فضای آموزش آشنا بشی و مقررات کلاس رو یاد بگیری و یه جورایی برای آموزش اصلی که سال آینده هست آماده بشی اما خوب خدا روشکر همین امسال هم به نظرم با توجه به شیطنت هایی که داری خیلی پیشرفت کردی و خیلی خیلی به آموزش علاقه مند شدی. خوشحالم از اینکه مقاومت کردیم و شما هم باهامون همکاری کردی عزیرمممممممممممممممممممممممممممممممم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

من
6 دی 91 1:34
خیلی ماجرای جالبی بود ماجرای مهد حاج آقا آرمین منتهی ببخشید من نتونستم ادامه مطلب رو بخونم .. بخواطر اون تصاویر متحرک پس زمینه قالب ادامه مطلب چشمام درد گرفت
ilijoon
29 دی 91 17:06
به به ميبينم كه گل پسري همه رو حسابي مشغول خودش كرده
ilijoon
29 دی 91 17:06
براي آرمين نازم
ilijoon
30 دی 91 20:29