یه خاطره بد برای بابا و عمو افشین
رفته بودیم شیراز برای مراسم عقد عمو افشین. اون موقع تو 2 ساله بودی.شب که برگشتیم خونه عمو می خواست ماشینش رو بیاره داخل پارکینگ. تو هم دنبالش رفتی. عمو تو رو گذاشت توی ماشین و در رو بست. همون موقع درهای ماشین قفل شده بود و تو توی ماشین گیر افتاده بودی . دیدیم عمو زنگ در رو زد و به بابا اشکان گفت بیا پایین. بابایی رفت و فهمید که تو توی ماشین هستی.تا عمو افشین آژانس گرفته بود و رفته بود سوئیچ زاپاس رو بیاره تو توی ماشین گریه می کردی و به بابایی التماس می کردی که از ماشین بیاریش بیرون. بابایی هم که اعصابش خورد شده بود و کاری از دستش بر نمی اومد. خلاصه تا عمو افشین رسید و در ماشین رو باز کرد تو خودت رو هلاک کردی. وقتی از ماشین اومد...