آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرمین عشق مامان و بابا

یه خاطره بد برای بابا و عمو افشین

1390/9/7 22:44
468 بازدید
اشتراک گذاری

رفته بودیم شیراز برای مراسم عقد عمو افشین. اون موقع تو 2 ساله بودی.شب که برگشتیم خونه عمو می خواست ماشینش رو بیاره داخل پارکینگ. تو هم دنبالش رفتی. عمو تو رو گذاشت توی ماشین و  در رو بست. همون موقع درهای ماشین قفل شده بود و تو توی ماشین گیر افتاده بودی. دیدیم عمو زنگ در رو زد و به بابا اشکان گفت  بیا پایین. بابایی رفت و فهمید که تو توی ماشین هستی.تا عمو افشین آژانس گرفته بود و رفته بود سوئیچ زاپاس رو بیاره تو توی ماشین گریه می کردی و به بابایی التماس می کردی که از ماشین بیاریش بیرون. بابایی هم که اعصابش خورد شده بود و کاری از دستش بر نمی اومد. خلاصه تا عمو افشین رسید و در ماشین رو باز کرد تو خودت رو هلاک کردی. وقتی از ماشین اومده بودی بیرون یکی زده بودی توی گوش بابا اشکان. وقتی اومدید بالا من از همه جا بی خبر بودم و دیدم تو داری هق هق گریه می کنی. به بابایی گفتم چی شده؟جریان رو برام تعریف کرد. خیلی ناراحت شدم . تا صبح توی خواب هق هق می کردی. عمو افشین خیلی برات ناراحت شده بود و خودش رو مقصر می دونست. گل پسری شب به اون قشنگی رو برای عمو تبدیل به یه خاطره بد کردی. ای شیطون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)