آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرمین عشق مامان و بابا

خاطرات دوران بارداری مامانی

1390/7/17 18:20
912 بازدید
اشتراک گذاری

روز ١٥ اسفند بود. با بابا اشکان رفته بودم دکتر برای چکاب سالانه. همون روز روز تولد مامانی هم بود. قرار بود شیرینی بگیریم بریم خونه مامان فریبا و بابا علی.    

وقتی داخل مطب رفتم به دکتر گفتم خانم دکتر احساس می کنم درونم داره یه اتفاقاتی می افته گفت مشکوکی و باید بری آزمایش. رفتم آزمایش دادم تا جوابش اومد آماده بشه دل توی دل من و بابایی نبود. وقتی جواب رو گرفتیم از یه طرف شوکه شده بودم و از یه طرف خوشحال،آخه می دونی مامانی ما هنوز خیلی آمادگی نداشتیم و این اتفاق یعنی ورود تو به زندگیمون خیلی برامون غیر منتظره بود. جواب رو نشون دکتر دادیم دکتر گفت بله ، باید منتظر یه شاهزاده کوچولو باشی. بابایی رو اگه می دیدی از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید٠ و می گفت  ما باید خدا رو شکر کنیم که به این راحتی صاحب فرزند می شیم.فرزند یه نعمته که  به زندگی شادی می ده. خلاصه شیرینی تولد مامانی و شیرینی قدم گذاشتن تو به این دنیا با هم یکی شد. وقتی مامان فریبا و خاله ها فهمیدند که تو داری می آیی خیلی ذوق کردند و برای اومدنت لحظه شماری می کردند. هنوز به دنیا نیومده برات کلی لباس و اسباب بازی می گرفتند. هر باری که برای چکاب ماهانه می رفتم دکتر تا من توی مطب بودم بابایی می رفت و برات سی دی می خرید تا وقتی بزرگ شدی اونها رو تماشا کنی.به هر صورت ٩ ماه پر از انتظار گذشت تا روز ٥ شنبه ١٦ آبان ١٣٨٧ توی یک روز قشنگ پاییزی که نم نم بارون هم برگ درختها رو نوازش می کرد توی بیمارستان سعدی اصفهان تو عزیز قشنگم پاهای کوچیکتو به این دنیای بزرگ گذاشتی . وقتی به هوش اومدم و تو رو کنارم دیدیم نمی دونی چقدر خوشحال بودم از اینکه جمع دو نفره ما تبدیل شده بود به سه نفره. عزیزم اومدنت به جمع خونواده رو خیر مقدم می گم و قول می دهم من و بابایی برای خوشبختی و موفقیتت نهایت تلاشمون رو بکنیم.

 

 پسر گلم چند تا از عکس های دوران نوزادیت رو برات گذاشتم تا ببینی چه عروسکی بودی.

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)