بدون عنوان
بعد از سه ماه که تعطیل بودیم چند روز پیش بهمون خبر دادن که کلاسهای بدو استخدامتون از 23 مرداد شروع میشه. شوک شدیم. آخه این همه وقت. دقیقا کلاسها رو گذاشتن ماه آخر تابستون که وصل بشه به مهر ماه و خسته تازه بخوایم بریم سر کلاس. خدایااااااااااااا آخه از دست این بی برنامگی ها چکار کنیم؟ 8 ساله داریم تدریس می کنیم. تازه یادشون افتاده برا ما کلاس روشهای تدریس بذارن.
توی تابستون شبها خیلی دیر می خوابیدیم. بخصوص شما که تا ساعت 3 شب بیدار بودی. ماه رمضان هم که دیگه هیچی. من و بابایی تا سحر بیدار بودیم و بعد از سحر می خوابیدیم. دیشب گفتم یه کم زودتر بخوابم که صبح می خوام بیدار بشم. اما مگه شما می گذاشتی؟ هر چی بابا می گفت آرمین بخواب. اصلا انگار نه انگار تا ساعت 3 نشستی برای سی دی نگاه کردن. تازه بعد هم با گریه و به زور خوابیدی. خلاصه صبح هم بنده خواب موندم. اگه بابایی بیدارم نکرده بود فکر کنم تا خود ظهر می خوابیدم. از بس خسته بودم. اما امروز احساس کردم واقعا توی تابستون چقدر بهت وابسته شدم. ظهر که بر میگشتم خدا خدا می کردم که زودتر برسم خونه تا بتونم بغلت کنم و بوست کنم. عزیزم نمی دونی چقدر دوست دارمممممممممم.
تمام مدت تابستون من و تو توی خونه فقط راه می رفتیم و به هم می گفتیم دوستت دارم. عاشقتم. بابا اشکان می گفت چقدر شما همدیگه رو تحویل می گیرید و قربون صدقه ی همدیگه میرید. فکر کنم حسودیش میشه.
اینقدر دلچسب بهم می گی دوستت دارم که اون لحظه انگار دنیا رو بهم می دن.
عزیزمممممممممممممممممممممم قربونت برم. عاشقتم . دوستت دارم.