آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرمین عشق مامان و بابا

بدون عنوان

1391/5/18 19:01
541 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامان. دیشب یه اتفاقی افتاد که خیلی توی روحیه ام اثر گذاشته. از دیشب تا حالا خیلی گیج شدم. البته این ماجرا به شما مربوط نمیشه. اما گفتنش برای تو بد نیست. شاید یه جور درس زندگی برای شما باشه.

داستان رو توی ادامه مطلب دنبال کنید.

                           

 خونه ی ما با خونه ی بابا علی فاصله ای نداره. فقط یه خونه بین ماست. به خاطر شما که اگه خواستیم بذاریمت پیش مامان فریبا راحت باشی و نخوایم توی سرمای زمستون تو رو از خونه بیاریم بیرون  و خدا نکرده سرما بخوری اومدیم پیش اونها خونه گرفتیم تا به جای اینکه شما رو از خونه بیاریم بیرون مامانی بیاد پیش شما. دیشب که مصادف بود با اولین شب قدر نشسته بودیم توی خونه ی بابا علی. ساعت حدود 10.30 شب بود. به بابا اشکان گفتم بریم خونه یه کم کار دارم و بعد هم می خوایم آماده شیم برای مراسم احیا. شما هم اصرار که بابا بریم خونه. بابا اشکان گفت یه کم صبر کن الان میریم. همون موقع مسابقه کشتی و وزنه برداری المپیک شروع شد و ایران مسابقه داشت. بابایی گفت مسابقات رو ببینیم بعد بریم. گفتیم باشه. نشستیم و توی حال و هوای مسابقه و تشویق و دعا برای ورزشکارای ایرانی یه دفعه صدای انفجار مهیبی شنیدیم و فضای حیاط خونه پر از دود غلیظ شد. همه ی ما هراسون از جامون پریدیم. به بابایی گفتم اشکان ماشین ما و بابا بیرون توی خیابونه. خدا رحم کنه که ماشینمون منفجر شد. همه پریدیم از خونه بیرون و مثل دیوونه ها شده بودیم. دیدیم همه ی همسایه ها از خونه اومدن بیرون. ماشینها سالم بودند. یه دفعه نگاه کردیم دیدیم که دود از توی خونه ی خودمونه. وای که چی به سر ما اومد. به بابایی گفتم زندگیمون رو آتیش زدند. زود در حیاط رو باز کردیم. دیدیم که باز هم خدا رو شکر نه مسئله مربوط به خونه ی ما نیست. با ترقه (البته ترقه که نه بمب دست ساز) زدند به شیشه ی سالن خونه ی صاحب خونمون. این دفعه همه نگران خانم صاحب خونه شدیم و رفتیم بالا ببینیم مشکلی پیش نیومده باشه. ( آخه ما طبقه ی پایین می شینیم و صاحب خونه طبقه ی بالا). خلاصه با هزار ترس و لرز که آیا با چه صحنه ای روبرو میشیم رفتیم طبقه ی بالا دیدیم که تمام خونه ی بنده خدا با خرده شیشه پر شده و همه ی چراغ ها روشن و درها باز. اما از خانم صاحب خونه خبری نبود. چی به ما گذشت تا خانم صاحب خونه پیداش بشه بماند. وقتی اومد دیدیم بنده ی خدا رنگ  به رو نداره. گفتیم چی شد؟ گفت نشسته بودم توی سالن داشتم دعا می خوندم یه دفعه دیدم خرده شیشه بود که اومد به طرفم. از ترسم زود چادر سرم کردم رفتم دنبال شوهرم می گشتم. حالا ماجرای اینها چیه؟ چرا همچین بلایی سر این بنده خدا آوردند؟

قضایا از بهمن ماه سال 90 شروع میشه. یه شب سرد زمستونی ساعت 4 صبح صدای افتادن سنگ توی تراس خونه رو شنیدیم.  هراسون از خواب پریدیم و اومدیم بیرون بابایی از پشت در هر چی نگاه کرد چیزی متوجه نشد. یه لحظه احساس کردیم باد سردی داره بهمون می خوره. بعد که خوب دقت کردیم دیدیم که شیشه ی سالن رو با پاره آجر زدند شکستند. اولش چون سالن تاریک بود متوجه شکستن شیشه نشده بودیم. با سرد شدن خونه فهمیدیم که شیشه شکسته. وحشت کرده بودیم که چرا؟ ما که با کسی دشمنی نداریم. خلاصه اون موقع شب که کاری از دستمون برنمی اومد. فقط یه کیسه زباله برداشتیم باز کردیم و چسبوندیم به شیشه سالن که سرما توی خونه نیاد.

این پست دیگه داره خیلی طولانی میشه و شما هم داری اذیت می کنی و مرتب منو صدا می کنی که بیام برات سی دی بذارم. بقیه ماجرا و درسی که وقتی بزرگ شدی باید از این ماجرا بگیری رو به زودی شاید همین امشب توی یه پست دیگه برات میگم عزیزم.

فعلا.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

ilijoon
19 مرداد 91 0:19
اي واي چي شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خدا رو شكر اتفاقي براي هيچكس نيفتاده
ilijoon
19 مرداد 91 0:20
ماماني ادامه ماجرا رو زودتر بنويسيد كنجكاومون كرديد ببينيم چرا اينكار رو كردند پست جديد گذاشتيد خبرمون كنيد
سپیده
19 مرداد 91 18:20
سلام. مسابقه شماره 2 را برگزار کردیم. در صورت تمایل شرکت کنید. با تشکر.