آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرمین عشق مامان و بابا

بدون عنوان

چند روز پیش رفتیم خونه عمه. (البته عمه مامانی و بابایی شما عمه نداری.) گفتیم دست خالی نریم خونشون چون تازه خونه رو عوض کرده بودند رفتیم یه هدیه بخریم. شما با عمو غلام و ساغر رفتی تو یه مغازه دیگه وقتی اومدید بیرون دیدیم یه سرویس قابلمه خریدی البته اسباب بازی     . کلی خندیدیم بابایی می گفت پسرم میخواد سامان گلریز بشه. خلاصه رفتیم خونه ی عمه. شما برامون کلی آشپزی کردی. وقتی سفره پهن شد قابلمه هاتو گذاشتی سر سفره و گفتی بخورین ماهی درست کردم. ما هم اول غذایی که شما پخته بودی رو خوردیم بعد غذایی که عمه درست کرده بود. اما خوب شد چون به بهانه ی قابلمه ها شما که چند وقتی بود درست غذا نمی خوردی یه شام حسابی خوردی. قربونت برم عزیز د...
22 خرداد 1391

بدون عنوان

امروز بابا اشکان استخرت رو برات برد توی زیرزمین باد کرد و پر آب کرد تا بتونی توش بازی کنی. چنان با لذت بازی می کردی و توی آب بالا و پایین می پریدی که حیفم اومد از اون صحنه ها عکس نگیرم و توی وبلاگت نذارم. قربون خنده هات برم.     ...
21 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام مامانی نمی دونی امروز جقدر خوشحالم . آخه بعد از حدود 3 هفته امروز بالاخره نشستی سر سفره و درست غذا خوردی. توی این سه هفته حسابی از غذا افتاده بودی. شاید از صبح تا شب با یک بسکوییت و یه لیوان شیر یا چای سر میکردی. عزیزکم نفسم عشقم دوستت دارم الهی همیشه صحیح و سلامت باشی. ...
21 خرداد 1391

بدون عنوان

امروز رفته بودیم فروشگاه. در ادامه علاقه ات به وسایل منزل ، تا وارد فروشگاه شدیم شما چشمت به یه پنکه افتاد دیگه ول نکردی . پشت سر هم می گفتی پنکه می خوام ، بردیمت طبقه بالا تا پنکه رو فراموش کنی چشمت افتاد به بخار شو این دفعه رفتی سراغ بخارشو یه بند می گفتی بخارشو خلاصه اعصابمون رو خرد کردی آخر سر خاله ثنا برات یه مسواک و خمیر دندون خرید تا رضایت دادی دست از سر وسایل خونه برداری.شیطون بلای شیرین آخه بخارشو و پنکه هم شد اسباب بازی؟ ...
21 خرداد 1391

بدون عنوان

امان از دست این سرعت پایین اینترنت. هر بار که با هزار ذوق و شوق میام سری به وبلاگت بزنم اعصابم از سرعت پایین اینترنت خورد میشه. اگه دیدی دیر به دیر میام سری به وبلاگت بزنم بدون دلیلش همینه. امروز بعد از 2 ساعت تونستم بیام مطلب بذارم.    به هر حال ما که ناامید نمیشیم و تلاشمون رو می کنیم. مامان فدات. ...
20 خرداد 1391

امان از دست این گل پسر

اگه  تا وقتی شما بزرگ می شی  از دستت  جون سالم به در ببریم  شانس آوردیم . بذار برات بنویسم چکار کردی تا وقتی بزرگ شدی و خوندی بفهمی چه بلاهایی به سر ما آوردی تا بزرگ شدی. دیشب نشسته بودیم داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم. شما دسته ی جارو شارژی رو گرفته بودی توی دستت.  تازگیها به کارتون لاکپشت های نینجا خیلی علاقه پیدا کردی. هر وسیله ای که شبیه شمشیر باشه رو بر میداری و باهاش شمشیر بازی میکنی. با دسته ی جارو هم داشتی شمشیر بازی می کردی. دیدم داری زیادی شیطونی می کنی گرفتمت توی بغلم  و توی حال و هوای خودم بودم یه دفعه درد بدی رو توی صورتم احساس کردم. فقط صورتم رو گرفتم و گفتم آخ. وقتی دستم رو برداشتم دیدم دستم خونیه...
14 خرداد 1391