آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرمین عشق مامان و بابا

علاقه به کنترل

پسرم شما علاقه زیادی به کنترل های دستگاه های برقی داری مثل کنترل تلویزیون . عید که شیراز رفته بودیم مامان معصومه گفت تا اینجا هستید بریم بازار می خوام یه پنکه بخرم. خلاصه پنکه رو خریدیم و اومدیم خونه. وقتی که پنکه رو باز کردند و نصب کردند شما کنترل پنکه رو دیدی و برداشتی و شروع کردی به خاموش و روشن کردن اون. مامان معصومه هم که دید داری خرابکاری می کنی کنترل رو ازت گرفت و قایم کرد. وای که اون روز هم یه ماجرایی داشتیم. اینقدر گریه کردی و گفتی کوتولول(کنترل) می خوام که اعصاب همه خورد شد. اما آخرش هم مامان معصومه پیروز شد و دیگه بهت نداد. در عوض پیله کردی به ریموت  در. از اون روز هر وقت می خواستیم ماشین رو ببریم بیرون شما باید در رو برامو...
12 خرداد 1391

بدون عنوان

یه روز با شما و بابایی رفتیم فروشگاه خواستیم خرید کنیم. به قسمت اسباب بازیها که رسیدیم بابا گفت آرمین هر چی می خوای انتخاب کن تا برات بخرم. شما رفتی از هر نمونه اسلحه ای که اونجا بود دو تا برداشتی و گذاشتی توی سبد. بعد رفتی سراغ یه بیلیارد و گفتی اونم می خوام خلاصه از هر نمونه اسباب بازی که اونجا بود می خواستی یه نمونه برداری و بذاری توی سبد. آقای فروشنده گفت این اسلحه ها هیچ کدوم به درد بچه شما نمیخوره همه اش ساچمه ایه. ما هم گذاشتیم سر جاش. توی سبد رو که نگاه کردی دیدی اسلحه ها نیست شروع کردی به گریه کردن. مگه آروم میشدی. تا زمانی که توی فروشگاه بودیم داشتی گریه می کردی. البته جیغ می زدی. خلاصه کار به جایی رسید که مدیر فروشگاه اومد تو رو ا...
12 خرداد 1391

نوروز91

سلام . چون وقت نمی کنم زیاد به وبلاگت سر بزنم ترتیب مطالب به هم خورده . ولی اشکال نداره اصل اینه که این خاطرات ثبت بشه.حالا تو این پست می خوام درمورد نوروز 91 برات بنویسم. ما هر سال عید برای مسافرت 2 گزینه بیشتر نداریم. یا به خوزستان میریم چون اقوام مامان و بابا اونجا زندگی می کنند.(آبادان-دزفول-رامهرمز) یا شیراز میریم چون مامان معصومه (مامان بابایی) اونجا زندگی میکنه از وقتی که من و بابایی ازدواج کردیم اکثر عیدها رو به شیراز میریم. گاهی هم یک هفته خوزستان و یک هفته به شیراز میریم. امسال عید اول رفتیم خوزستان و هفته اول رو اونجا بودیم که خیلی هم خوش گذشت و بعد به شیراز رفتیم که اونجا هم خیلی خوش گذشت. توی پست های بعدی خاطرات رو می نوی...
12 خرداد 1391

تبریک روز معلم

سلام مامانی. بالاخره امشب طلسم شکسته شد و بعد از مدتها تونستم بیام سری به وبلاگت بزنم. شرمنده . این مدت خیلی سرم شلوغ بود. به خدا وقت نمی کردم اما قول می دم جبران کنم. حالا هم که اومدم مصادف شده با هفته معلم. از اونجایی که خودم هم معلم هستم خواستم این روز رو به همه معلمها به خصوص مامانای معلمی که دسترسی به این وبلاگ دارند تبریک بگم. حالا هم که اومدم دیروقته. بازم مجبورم زود برم چون باید فردا صبح بیدار شم. می ترسم فردا خواب بمونم. ولی قول میدم که زود برگردم و هر چی تو این مدت اتفاق افتاده رو تو وبلاگت وارد کنم. دوستت دارم. ...
13 ارديبهشت 1391

یه خاطره بد برای بابا و عمو افشین

رفته بودیم شیراز برای مراسم عقد عمو افشین. اون موقع تو 2 ساله بودی.شب که برگشتیم خونه عمو می خواست ماشینش رو بیاره داخل پارکینگ. تو هم دنبالش رفتی. عمو تو رو گذاشت توی ماشین و  در رو بست. همون موقع درهای ماشین قفل شده بود و تو توی ماشین گیر افتاده بودی . دیدیم عمو زنگ در رو زد و به بابا اشکان گفت  بیا پایین. بابایی رفت و فهمید که تو توی ماشین هستی.تا عمو افشین آژانس گرفته بود و رفته بود سوئیچ زاپاس رو بیاره تو توی ماشین گریه می کردی و به بابایی التماس می کردی که از ماشین بیاریش بیرون. بابایی هم که اعصابش خورد شده بود و کاری از دستش بر نمی اومد. خلاصه تا عمو افشین رسید و در ماشین رو باز کرد تو خودت رو هلاک کردی. وقتی از ماشین اومد...
7 آذر 1390

شاهکار گل پسر

یه شب نشسته بودیم داشتیم فیلم نگاه می کردیم . فیلم مورد علاقه من بود. گل پسر اومدی و گفتی می خوام CD نگاه کنم. من  به بابایی گفتم من میخوام فیلم رو تماشا کنم برای آرمین روی لپ تاپ فیلم بگذار. خلاصه  ما در حال تماشای فیلم بودیم و داشتیم نسکافه می خوردیم. تو هم جلوی لپ تاپ داشتی نسکافه می خوردی . یک دفعه گفتی اه خاموش شد. به خودمون اومدیم دیدیم بله! لیوان نسکافه رو خالی کرده بودی روی لپ تاپ. ما شوکه شده بودیم و نمی دونستیم چکار کنیم. دعوات کنیم ! نکنیم !هیچی دیگه خلاصه یه ضرر حسابی به بابایی زدی . بابایی گفت فدای سر پسرم . مقصر خودمون بودیم که لپ تاپ رو گذاشتیم جلوی بچه و حواسمون بهش نبود. این هم از شیرین کاری آقا آرمین. ...
27 آبان 1390

خاطرات دوران بارداری مامانی

روز ١٥ اسفند بود. با بابا اشکان رفته بودم دکتر برای چکاب سالانه. همون روز روز تولد مامانی هم بود. قرار بود شیرینی بگیریم بریم خونه مامان فریبا و بابا علی.     وقتی داخل مطب رفتم به دکتر گفتم خانم دکتر احساس می کنم درونم داره یه اتفاقاتی می افته گفت مشکوکی و باید بری آزمایش. رفتم آزمایش دادم تا جوابش اومد آماده بشه دل توی دل من و بابایی نبود . وقتی جواب رو گرفتیم از یه طرف شوکه شده بودم و از یه طرف خوشحال،آخه می دونی مامانی ما هنوز خیلی آمادگی نداشتیم و این اتفاق یعنی ورود تو به زندگیمون خیلی برامون غیر منتظره بود . جواب رو نشون دکتر دادیم دکتر گفت بله ، باید منتظر یه شاهزاده کوچولو باش ی. بابایی رو اگه می دیدی...
17 مهر 1390