روز ١٥ اسفند بود. با بابا اشکان رفته بودم دکتر برای چکاب سالانه. همون روز روز تولد مامانی هم بود. قرار بود شیرینی بگیریم بریم خونه مامان فریبا و بابا علی. وقتی داخل مطب رفتم به دکتر گفتم خانم دکتر احساس می کنم درونم داره یه اتفاقاتی می افته گفت مشکوکی و باید بری آزمایش. رفتم آزمایش دادم تا جوابش اومد آماده بشه دل توی دل من و بابایی نبود . وقتی جواب رو گرفتیم از یه طرف شوکه شده بودم و از یه طرف خوشحال،آخه می دونی مامانی ما هنوز خیلی آمادگی نداشتیم و این اتفاق یعنی ورود تو به زندگیمون خیلی برامون غیر منتظره بود . جواب رو نشون دکتر دادیم دکتر گفت بله ، باید منتظر یه شاهزاده کوچولو باش ی. بابایی رو اگه می دیدی...