آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

آرمین عشق مامان و بابا

امان از دست این گل پسر

اگه  تا وقتی شما بزرگ می شی  از دستت  جون سالم به در ببریم  شانس آوردیم . بذار برات بنویسم چکار کردی تا وقتی بزرگ شدی و خوندی بفهمی چه بلاهایی به سر ما آوردی تا بزرگ شدی. دیشب نشسته بودیم داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم. شما دسته ی جارو شارژی رو گرفته بودی توی دستت.  تازگیها به کارتون لاکپشت های نینجا خیلی علاقه پیدا کردی. هر وسیله ای که شبیه شمشیر باشه رو بر میداری و باهاش شمشیر بازی میکنی. با دسته ی جارو هم داشتی شمشیر بازی می کردی. دیدم داری زیادی شیطونی می کنی گرفتمت توی بغلم  و توی حال و هوای خودم بودم یه دفعه درد بدی رو توی صورتم احساس کردم. فقط صورتم رو گرفتم و گفتم آخ. وقتی دستم رو برداشتم دیدم دستم خونیه...
14 خرداد 1391

علاقه به کنترل

پسرم شما علاقه زیادی به کنترل های دستگاه های برقی داری مثل کنترل تلویزیون . عید که شیراز رفته بودیم مامان معصومه گفت تا اینجا هستید بریم بازار می خوام یه پنکه بخرم. خلاصه پنکه رو خریدیم و اومدیم خونه. وقتی که پنکه رو باز کردند و نصب کردند شما کنترل پنکه رو دیدی و برداشتی و شروع کردی به خاموش و روشن کردن اون. مامان معصومه هم که دید داری خرابکاری می کنی کنترل رو ازت گرفت و قایم کرد. وای که اون روز هم یه ماجرایی داشتیم. اینقدر گریه کردی و گفتی کوتولول(کنترل) می خوام که اعصاب همه خورد شد. اما آخرش هم مامان معصومه پیروز شد و دیگه بهت نداد. در عوض پیله کردی به ریموت  در. از اون روز هر وقت می خواستیم ماشین رو ببریم بیرون شما باید در رو برامو...
12 خرداد 1391

بدون عنوان

یه روز با شما و بابایی رفتیم فروشگاه خواستیم خرید کنیم. به قسمت اسباب بازیها که رسیدیم بابا گفت آرمین هر چی می خوای انتخاب کن تا برات بخرم. شما رفتی از هر نمونه اسلحه ای که اونجا بود دو تا برداشتی و گذاشتی توی سبد. بعد رفتی سراغ یه بیلیارد و گفتی اونم می خوام خلاصه از هر نمونه اسباب بازی که اونجا بود می خواستی یه نمونه برداری و بذاری توی سبد. آقای فروشنده گفت این اسلحه ها هیچ کدوم به درد بچه شما نمیخوره همه اش ساچمه ایه. ما هم گذاشتیم سر جاش. توی سبد رو که نگاه کردی دیدی اسلحه ها نیست شروع کردی به گریه کردن. مگه آروم میشدی. تا زمانی که توی فروشگاه بودیم داشتی گریه می کردی. البته جیغ می زدی. خلاصه کار به جایی رسید که مدیر فروشگاه اومد تو رو ا...
12 خرداد 1391

نوروز91

سلام . چون وقت نمی کنم زیاد به وبلاگت سر بزنم ترتیب مطالب به هم خورده . ولی اشکال نداره اصل اینه که این خاطرات ثبت بشه.حالا تو این پست می خوام درمورد نوروز 91 برات بنویسم. ما هر سال عید برای مسافرت 2 گزینه بیشتر نداریم. یا به خوزستان میریم چون اقوام مامان و بابا اونجا زندگی می کنند.(آبادان-دزفول-رامهرمز) یا شیراز میریم چون مامان معصومه (مامان بابایی) اونجا زندگی میکنه از وقتی که من و بابایی ازدواج کردیم اکثر عیدها رو به شیراز میریم. گاهی هم یک هفته خوزستان و یک هفته به شیراز میریم. امسال عید اول رفتیم خوزستان و هفته اول رو اونجا بودیم که خیلی هم خوش گذشت و بعد به شیراز رفتیم که اونجا هم خیلی خوش گذشت. توی پست های بعدی خاطرات رو می نوی...
12 خرداد 1391

تبریک روز معلم

سلام مامانی. بالاخره امشب طلسم شکسته شد و بعد از مدتها تونستم بیام سری به وبلاگت بزنم. شرمنده . این مدت خیلی سرم شلوغ بود. به خدا وقت نمی کردم اما قول می دم جبران کنم. حالا هم که اومدم مصادف شده با هفته معلم. از اونجایی که خودم هم معلم هستم خواستم این روز رو به همه معلمها به خصوص مامانای معلمی که دسترسی به این وبلاگ دارند تبریک بگم. حالا هم که اومدم دیروقته. بازم مجبورم زود برم چون باید فردا صبح بیدار شم. می ترسم فردا خواب بمونم. ولی قول میدم که زود برگردم و هر چی تو این مدت اتفاق افتاده رو تو وبلاگت وارد کنم. دوستت دارم. ...
13 ارديبهشت 1391

یه خاطره بد برای بابا و عمو افشین

رفته بودیم شیراز برای مراسم عقد عمو افشین. اون موقع تو 2 ساله بودی.شب که برگشتیم خونه عمو می خواست ماشینش رو بیاره داخل پارکینگ. تو هم دنبالش رفتی. عمو تو رو گذاشت توی ماشین و  در رو بست. همون موقع درهای ماشین قفل شده بود و تو توی ماشین گیر افتاده بودی . دیدیم عمو زنگ در رو زد و به بابا اشکان گفت  بیا پایین. بابایی رفت و فهمید که تو توی ماشین هستی.تا عمو افشین آژانس گرفته بود و رفته بود سوئیچ زاپاس رو بیاره تو توی ماشین گریه می کردی و به بابایی التماس می کردی که از ماشین بیاریش بیرون. بابایی هم که اعصابش خورد شده بود و کاری از دستش بر نمی اومد. خلاصه تا عمو افشین رسید و در ماشین رو باز کرد تو خودت رو هلاک کردی. وقتی از ماشین اومد...
7 آذر 1390